Sunday, May 09, 2004

٭
پارک تاریک تاریک ابود اما نه خلوت. مشغول صحبت بودیم که یهو سر و کله اش پیدا شد. فالهاشو یه بر زد و نگاهمون کرد و گفت : یه فال می خرین؟ اول می خواستیم ردش کنیم ولی دیدیم عجب بلبل شیرین زبوتیه. نگهش داشتیم و باهاش مشغول صحبت شدیم. می گفت افغانیه ولی بزرگ که شد(قد من!!) قراره بشه اهل گنبد کاووس. 10 سالش بود و شناسنامه نداشت. درس نخونده بود ولی حساب کردن رو خوب می دونست. چند تا خواهر و برادر داشت که همشون همین شغل!! رو داشتن. خونشون فرحزاد بود.
گفتیم نمی ترسی اینجا تنها؟
گفت : نه! برادرم هست نباشه هم نمی ترسم.
گفتیم : ساعت چند می ری خونه؟
گفت : ساعت 9، 10.
گفتیم : چه جوری؟
قیافه حق به جانب به خودش گرفت و گفت با برادرم آون هم نبود خودم می رم با ماشین.
بهش گفتیم : تو فالهات چی نوشته؟
گفت : فال آفظ! خیلی خوبه.
گفتیم: یعنی اینکه قراره چی کاره بشیم؟
گفت : نه یه چیزای دیگه...
یه کم لبشو گزید و گفت : تو گوش تو می گم ولی نه بلند.
آروم اومد و توی گوشم گفت : عشق و عاشقی. تلفظش رو هم درست بلد نبود چند بار تکرار کرد تا تونست درستشو بگه.ازم قول گرفت که تا وقتی پیش ماست من به کسی نگم وقتی رفت اونوقت.
حدود ربع ساعت باهاش حرف زدیم. خیلی با مزه بود. کیف پولم همراهم نبو که فال بخرم بقیه هم پول خرد نداشتن . می گفت زود باشین دیگه مشتریها دارن می پرن. بالاخره یه فال خریدیم برای خودش، بهش گفتیم که اینجا نوشته باید درش بخونی باید بری تو کتابفروشی کتاب بفروشی و خلاصه از این حرفا. جواب داد باشه باشه می رم از خواهرم یاد می گیرم شناسنامه ام که آماده شد می رم مدرسه.
باید می رفت دوید در حالی که دور می شد مدام می گفت نگی ها وقتی به اندازه کافی دور شد داد زد حالا بگو.


........................................................................................

Home