وبلاگهایی که می خوانم
رهاوی
|
Wednesday, October 22, 2003
٭ یک پنجره برای دیدن
........................................................................................یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین می رسد و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند. و می شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمع دانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافیست. من از دیار عروسکها می آیم از زیر سایه های درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصور از فصل های خشک تحربه های عقیم دوستی و عشق در کوچه های خاکی معصومیت از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا در پشت میزهای مدرسه ی مسلول از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند. من ا زمیان ریشه های گیاهان گوشت خوار می آیم و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند. وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغهای مرا تکه تکه می کردند. وقتی که چشمهای کودکانه ی مرا با دستمال تیره قانون می بستند و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم، باید.باید.باید. دیوانه وار دوست بدارم. یک پنجره برای من کافیست یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش معنی کند از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنها تر از تو نیست؟ پیغمبران، رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آوردند؟ این انفجار های پیاپی، و ابرهای مسموم، آیا طنین آیه های مقدس هستند؟ ای دوست، ای برادر، ای همخون وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گلها را بنویس. همیشه خوابها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند و من شبدر چهار پری را می بویم که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟ آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟ حس می کنم که وقت گذشته است حس می کنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من و دستهای این غریبه غمگین حرفی به من بزن آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را بتو می بخشد جز درک زنده بودن از تو چه می خواهد؟ حرفی به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم. فروغ 12:12
|